کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

خداگونه

به نام مهربان ترین



کودکی با پاهای برهنه بر روی  برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد

زنی در حال عبور او را دید او را به داخل فروشگاه بُرد و برایش لباس و کفش خرید     

و گفت : مواظب خودت باش          

کودک به چشمهای زن خیره شد و گفت ببخشید خانم  شما... شما خدا هستید ؟

زن لبخند زد و پاسخ داد : منزفقط یکی از بندگان خدا هستم

کودک گفت : مطمئن بودم که با او نسبتی دارید

گاهی دیده اید کسانی را که به خاطر نسبت داشتن با شخص بزرگی مباهات می کنند

به راستی چه افتخاری بالاتر از اینکه ما با خدا نسبت داریم

انسان ها خدا نمی شوند ولی می توانند خداگونه شوند

و انسان خداگونه کارهای خدایی می کند

باید که مهربان بود باید که عشق ورزید 

زیرا که زنده بودن هر لحظه احتمالی ست

زیرا که زنده بودن هر لحظه احتمالی ست


دانلود صوت(با تشکر از پریسا عراقی)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد