بازم صبح اومد
اومد که بازم یادآوری کنه یه روز دیگ از حباب عمرم مونده
اومد که بگه این جهنم لعنتی هنوز تموم نشده
وای که چقد مزخرفن این پرتوهای خورشید لعنتی
تیزیشون چشمای کدرمو می برند
حالم از همه این آدم تکراری بهم می خوره
تنها یک آرزو تو دلم مونده
یک آرزو "نباشم" سنگینی بار انسان بودن
شونه هامو اذیت می کنه نه این که آدمما نه
همین اسمشم معذبم می کنه
احساس می کنم یه برگم رو یه درخت خشکیده که هر چقد
مقاومت می کنه درختو زنده کنه نمی تونه کوچیک تر از
اینه که بخواد با سرنوشتش بجنگه نمیشه جلوی اومدن
پاییز رو گرفت
ظهرا خیلی گرمهره
ی بارون حسابی که لحظه به لحظه شدیدتر می شه
انگار آسمون می خواد ی چیزی بگه ولی نمی تونه
انگاری یه جورایی خسته شده از این همه تکرار بیهوده
از آدمایی که همیشه شلوغند و وقت ندارند
از سنگینی دود ماشینای خشک و زمخت
خسته شده از آدمایی که همه ی وجودشون پر از شک و تردیده
از لبخندایی که عمقشون پر از کینس
از عشقایی که عمقشون پر از هوس
زندگی می کنند اما
شاید نشنیدن صدای سهراب که گفت :
«زندگی یاد غریبی ست که در سینه ی خاک می ماند.»
ولی غروب که می شه یه دفعه بارون میگی