کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

پاییز من


بازم صبح اومد 

اومد که بازم یادآوری کنه یه روز دیگ از حباب عمرم مونده

اومد که بگه این جهنم لعنتی هنوز تموم نشده

وای که چقد مزخرفن این پرتوهای خورشید لعنتی

 تیزیشون چشمای کدرمو می برند

حالم از همه این آدم تکراری بهم می خوره

تنها یک آرزو تو دلم مونده

یک آرزو    "نباشم" سنگینی بار انسان بودن

شونه هامو اذیت می کنه نه این که آدمما نه

همین اسمشم معذبم می کنه

  احساس می کنم یه برگم رو یه درخت خشکیده که هر چقد

مقاومت می کنه درختو زنده کنه نمی تونه  کوچیک تر از

اینه که بخواد با سرنوشتش بجنگه نمیشه جلوی اومدن

پاییز رو گرفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد