ظهرا خیلی گرمهره
ی بارون حسابی که لحظه به لحظه شدیدتر می شه
انگار آسمون می خواد ی چیزی بگه ولی نمی تونه
انگاری یه جورایی خسته شده از این همه تکرار بیهوده
از آدمایی که همیشه شلوغند و وقت ندارند
از سنگینی دود ماشینای خشک و زمخت
خسته شده از آدمایی که همه ی وجودشون پر از شک و تردیده
از لبخندایی که عمقشون پر از کینس
از عشقایی که عمقشون پر از هوس
زندگی می کنند اما
شاید نشنیدن صدای سهراب که گفت :
«زندگی یاد غریبی ست که در سینه ی خاک می ماند.»
ولی غروب که می شه یه دفعه بارون میگی