کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

کاغذی

آنکه آورد مرا باز برد در وطنم

تکرار

ظهرا خیلی گرمهره

ی بارون حسابی که لحظه به لحظه شدیدتر می شه

انگار آسمون می خواد ی چیزی بگه ولی نمی تونه

انگاری یه جورایی خسته شده از این همه تکرار بیهوده

از آدمایی که همیشه شلوغند و وقت ندارند

از سنگینی دود ماشینای خشک و زمخت

خسته شده از آدمایی که همه ی وجودشون پر از شک و تردیده

از لبخندایی که عمقشون پر از کینس

از عشقایی که عمقشون پر از هوس

زندگی می کنند اما

شاید نشنیدن صدای سهراب که گفت :
«زندگی یاد غریبی ست که در سینه ی خاک می ماند.»

ولی غروب که می شه یه دفعه بارون میگی







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد